شاید درختها شبیهترین موجودات به انسانها باشند. انگار آنها انسانهایی کاملاند. درست مانند ما ریشه در زمین دارند، اما شاخههایشان را رو به آسمان بالا گرفتهاند. انسان نیز پا بر زمین دارد و در والاترین لحظههایش دستهایش رو به آسمان بالا میرود. درخت گاهی پربار و سرسبز است؛ انسان هم در وقت شادی شبیه به درختهای بهاری، سرسبز است. اما برگهای درختان در پاییز زرد میشوند، انگار که کمی خسته شدهاند. اما درخت در اوج خستگی بازهم زیباست. انسان نیز گاهی خسته میشود اما امید او را پابرجا نگه میدارد و البته زیبایش میکند. چهقدر درخت و انسان شبیه به هماند.
در خوابهای من نیز همیشه جنگلی وجود دارد که به آن پناه میبرم. جنگلی که از لابهلای شاخ و برگ فراوان درختهایش نور میتابد. و درست در همین لحظه که خورشید و باد و برگ بازی میکنند، صدای زمزمهی آرامشبخش درختها را میشنوم و از حس خوب جنگل سرشار میشوم. انگار قلبم عطر درخت میگیرد و باری دیگر با خودم میگویم جنگل چه پناهگاه خوبی است. من این خواب را بارها و بارها دیدهام.
هردرخت مخلوقی والاست و جنگل جایی است که این مخلوقات کنار هم جمع شدهاند. پس پناهبردن به چنین جایی میتواند چنین تعبیر شود که راه انسان درست است.
خوابها گاهی پیامی مهم دارند. پیامی که میتواند از عالم خواب به عالم حقیقت پا بگذارد. میدانم، گذر از خیال به واقعیت برای من نیز یک روز اتفاق میافتد و بالأخره جنگلی را که در خواب میبینم در بیداری خواهم یافت. آن روز در قلبم روح جنگل جوانه خواهد زد و یک قدم به کمال نزدیکتر خواهم شد.
* عنوان مطلب: سطری از شعر «مسافر» اثر «سهراب سپهری» است.
نظر شما